نوید جعفری

نوید جعفری

یادداشت ها و مقالات/ نوید جعفری
نوید جعفری

نوید جعفری

یادداشت ها و مقالات/ نوید جعفری

بهاریه

بهاریه 

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست

برخیز و به جام باده کن عزم درست


کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست

فردا همه از خاک تو برخواهد رست

خیام 

نوروز و عید برای کن همیشه نقشی ماندگار است از آنچه که طبیعت و بهار به ارمغان می آورد، در بدترین سالها و بهترین هایش آنچه همواره در یادم مانده و می ماند همین یک هفته مانده به عید است و تعطیلات خوشی که در دوران کودکی مرا به جهانی تازه می برد.


 

 

هفته آخر اسفند مدرسه ها تق و لق می شد با همکلاسی ها قرار می گذاشتیم که کی مدرسه را تعطیل کنیم بهترین حالت این بود که مثلا بیست و پنجم ششم اسفند می خورد به جمعه و عملا دیگر مدرسه را تعطیل می کردیم.

چند روز مانده به عید با بابا راه می افتادیم سمت خیابان داریوش یا پارامونت ، لباس نو می خریدیم ، در شلوغی پیاده روها راه می رفتیم سر راه بستنی می خوردیم و با لباس های تازه و خرید های خانه بر می گشتیم.

یک روز قبل سال تحویل در اسفند ماه بارانی شیراز قدم زنان می‌رفتیم و پرتقال و سیب می خریدیم ، با آجیل و شیرینی های رنگارنگ برای نوروز.

بیشتر سالها سال تحویل را می رفتیم خانه باباجون ، می رفتیم خیابان شمس همه دور هم سفره می انداختیم.

سالهایی که سال تحویل نیمه شب بود من می ترسیدم خوابم ببرد ولی مامان جون خیالم را راحت می کرد ، یک ساعت مانده به سال تحویل وقتی همه خواب بودند مامان جون بیدارم می کرد می رفتیم طبقه پایین ، تخم مرغ های آب پز را می‌گذاشت توی سینی تا من همه را رنگ کنم.

نزدیک تر به سال تحویل مامان جون همه را بیدار می کرد ، بعد تلویزیون پارس قدیمی را روشن می کرد با صدای بلند که کسی تنبلی نکند .

دور سفره جمع می شدیم سال تحویل می سد و بعد عیدی ما اسکانس های خشک لای قرآن را باباجون تقسیم می کرد و ما را می بوسید.


فردای سال تحویل دید و بازدید ها شروع می شد ، همه نوبتی می آمدند خانه بابا جون ، بعد نوبت ما بود خونه دایی بابا ، دایی مامان ، عمو ها ، خاله ها ، بعد می رفتیم خانه خودمان و جمع پسر عمو‌ها و پسر عمه ها و آنهایی که شیراز بودند می آمدند خانه ما .

هفته دوم عید عشق من بود ، می رفتیم خانه عمو‌نوذر شهرستان، همه می آمدند ، خانه بزرگ بود و گاهی هفتاد نفر آدم بزرگ و کوچک دور هم جمع می شدند .

من و مهدی و مهران و علیرضا از صبح میزدیم به کوه و‌دست و دره تلخ آب شب ها تا دیر وقت گوشه گوشه خانه جمعی نشسته بود.

بابا و عموها کنار هم ، مادرم و زن عموها و عروس ها دور هم با بوی قلیان زن عمو لیلا ، دخترها دور هم و ما در حیاط و کوچه مشغول بازی تا سیزده بدر که تلخ ترین عصر همه روزگار من است تا همیشه.

فکر می کنم بدترین اتفاق بزرگ شدن تدریجی ما بود ، گرفتار شدیم ، درگیر ، دغدغه ها امان مان را بریده است ، چند سالی است که لباس هایم را وقت دیگری می خرم ، آن اضطراب و شوق جایش را به روزمرگی داده است و من در مقابل جهانی سریع و بی رحم همچنان به گذشته هایم چنگ زده ام و رهایش نمی کنم.

با همه اینکه هر کدام مان در گوشه ای از این زمین نفس می کشیم باز هم دور هم جمع می شویم با تمام سختی ها 

هنوز هم لحظه سال نو باید کنار مامان جون و خانواده باشم ، هنوز عید دیدنی برایم زیباست و همچنان خانه عمو‌نوذر در عید تنها پناهگاه من است .

ما بزرگ شدیم و این بی رحمانه ترین قانون زندگی ما بود. اما هنوز نوروز هست ، عید هست و فکر می کنم این با ارزش ترین فرصت برای شادی ماست و باید دو دستی بچسبیم تا از دست نرود 


نوید جعفری

اول فروردین ۱۴۰۰


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد